در زمستانهای طوفانی و سرد شهر صور مدرسه امکاناتی نداشت که بچه ها را گرم کند. فقط همان یک لا پتو بود که رویشان می انداختند. مصطفی نیمه شب می رفت
به بچه ها سر می زد. اگر کسی پتویش کنار رفته بود آن را دوباره رویش میکشید. اگر کسی تب داشت از او پرستاری میکرد. یک وقت میدیدی نشسته با یکی از
بچه ها که توی فکر است و خوابش نمیبرد صحبت میکند و دلداری اش میدهد. بچه های موسسه بیشترشان کوچک بودند نه پدر داشتند و نه مادر دکتر تا میتوانست با بچه ها غذا میخورد هیچ وقت نشد برود در اتاقش و از غذایی که خودش پخته بخورد. حتی وقتی سرما میخورد و اطرفیان اصرار میکردند که برایش سوپ بگذارند، قبول نمیکرد میگفت بروید ببینید بچه ها چی دارند. مثلا اگر غذا سیب زمینی و نمک بود همان را میخورد. لبنانی ها رسم دارند عید دور هم جمع میشوند ولی مصطفی شب عید را در مدرسه ماند و به خانه پدر غاده نرفت وقتی همسرش پرسید چرا نیامدی؟» گفت: «الان عید است. خیلی از بچه ها رفته اند پیش خانواده هایشان اینها وقتی برگردند برای این دویست سیصد نفری که در مدرسه مانده اند حرفهای زیادی دارند که تعریف کنند. من باید بمانم و سرگرمشان کنم تا آنها هم چیزی برای تعریف کردن داشته باشند. غاده دوباره پرسید چرا غذایی را که مادرم برایت فرستاد نخوردی؟ مصطفى لبخند معناداری زد و گفت: غذای بچه های مدرسه این نبود نان و چای و پنیر خوردم غاده که انگار قانع نشده بود ادامه داد: تو که آن شب دیر آمدی و سر شام نبودی بچه ها از کجا میدیدند چه خوردی؟ اشک از چشم های مصطفی جاری شد و گفت: «خدا که می بیند.