باد این قدر تند است که از لای چاماراها هم رد می شود و به پوست می رسد. توی اتوبانی که دو خطه است به یک ایست بازرسی می رسیم ولی سربازهای تویش فقط اشاره می کنند که رد بشویم و ما از جلو مسلسلهایشان میگذریم. یک ربع یا بیست دقیقه دیگر میرویم تا اینکه کنار راه آسفالت به یک پارکینگ خاکی می رسیم. ازهمان سرازیر میشویم و پنج دقیقه ای هم در این راه میرویم خورشید دیگر افتاده پشت کوه ها و رنگ قرمز و صورتی و نارنجی تیره به همه چیز داده. انگار هر چی این وانت خاک هوا کرده به آسمان هم رسیده حالا توی غروب راه خاکی هم به رنگ نارنجی روشن درآمده و چند دقیقه ای به همان رنگ می ماند. بعد راه شکم باز میکند و میدانی باز میشود که تویش بته ندارد. زمین قرمز و قرمزتر می شود تا اینکه به رنگ خون در می آید همه جا کیسه های پلاستیکی پاره هست و قوطی های خالی و تکه پاره های لباس کوله پلاستیک آب آشامیدنی و آشغال های دیگر روی زمین بعضی هایشان توی بته ها گیر کرده اند مردم روی خاک قرمز نشسته اند و یا کنار بته ها بعضی هم درازند و کلاه ها را روی صورت کشیده و خواب رفته اند.
ماریو داد میزند: «رسیدیم و میکوبد روی سقف وانت پاکو ماشین را گوشه ای نگه می دارد و ماریو پیاده میشود و باز میگوید «رسیدیم.» و سیگاری به لب میگذارد. چینو از پشت وانت میپرد پایین و دستش را با چامارای قهوه ای تنش به طرف من دراز میکند. یک دفعه میبینم که به دست چپش یک حلقه نقره ای دارد ولی چیزی نمی گویم و دستش را میگیرم و مثل آب خوردن می پرم پایین مارسلو به پاتریسیا کمک میکند او یک بطری آب را روی پایش گرفته و هنوز با آن کلنجار میرود و این طرف کارلا میپرد پایین و به چله آویزان میشود که نیفتد آماده ایم پاتریسیا دست من و کارلا را گرفته و به یک دستش هم بطری آب را نگه ماریو از پنجره سمت شاگرد خم میشود تو و به پاکو چیزی میگوید که من میشنوم و بعد به در کوبید و پاکو راه میافتد و داد میزند موفق باشین و از پنجره دست تکان می دهد.
کارلا و من برایش دست تکان می دهیم. بزرگ ترها نه، ماریو ته سیگار را روی زمین سرخ میاندازد و میگوید تا وقت رفتن میتونین سیگار بکشین دنبالم بیاین و راه می افتد.
می رویم تا پای بوته ای که هیچ آشغالی بهش نچسبیده و کسی هم نزدیکش نیست. هیچ کدام از این غریبه ها با ما حرف نزدند. یک دم بوته ها سبز روشن می شوند و بعد تیره تر تا به رنگ آبی سیر می رسند بالای جایی که خورشید بود همه افق قرمز شده و زرد و نارنجی تیره خاک زیر پایمان یکنند رنگ عوض میکند و از هم رنگ پوست من به رنگ خون و گل و خاکستری میرسد. هوا بوی خاک اره خیس می دهد. ماریو می گوید: «همین جا بمونین اگه گشنه تونه به چیزی بخورین. من میرم پیش چوپان و کلاهش را بالاتر میگذارد اولین باری است که این لباس را پوشیده و اینکه حالا خود او هم به یکی دیگر میگوید چوپان هم جالب است. همه مان مثل دیگرانی که دیده ایم روی زمین چمباتمه میزنیم چله کوله اش را از پشت بر می دارد و عین بالش زیر سر میگذارد و دراز می شود.
پاتریسیا می گوید: «ایششش رو زمین سرده که چله می گوید: «چیکار کنم خب و جوری لبخند میزند که همه دندانهای سفیدش می ریزند بیرون و بعد سیگاری آتش میزند. تا الان ندیده ام کسی درازکش سیگار بکشد. مارسلو و چینو هم میافتند به سیگار کشیدن. چینو حلقه درست می کند. مارسلو نه و هر دو دست را به زانوها گرفته و به جاده ای خیره شده که ازش آمده ایم.