کتاب از سلاخ خانه تا مهدیه, ابراهیم اکبری دیزگاه, بین الملل
برشی از کتاب:جمعه می
آمدند برایشان صبحانه نان قندی و شربت میوه می دادیم حیاط و خانه پرپر میشد. اصلاً
جا نبود. دعای ندبه را حاج کافی میخواند وقتی میگفت: «سیما بقیة الله ، چراغ ها را
خاموش میکردم و صلوات که میفرستاد، روشن میکردم. جلسه هم که تمام میشد قشنگ فرشها
را جارو میکردم جمع میکردم و روی همدیگر می چیدمشان
آن زمان
همسایه بغلی حاج کافی کمر به قتل او بسته بود. اصلاً طاقت دیدن حاج کافی را نداشت
میگفت اینجا سرو صدا میکنید و برای ما آرامش نگذاشته اید. حاجی هم می گفت ما که
کار خلاف نمیکنیم ما فقط اینجا امام زمان را صدا می کنیم یا بن الحسن يا بن الحسن
سر می دهیم. او زیر بار نرفت هی حاجی را اذیت کرد توهین کرد. هی فحش داد. حاجی هم
صبرش لبریز شد. نفرینش کرد. چند روز بعد دختر هجده ساله اش که سالم بود افتاد و
سرش به جدول خورد. در جا مرد بعد از دعای ندبه با حاجی رفتیم تشییع جنازه اش با
اینکه آن خانواده به حاجی خیلی بد کرده بودند، حاجی گفت به خاطر خدا و همسایگی
باید برویم. بله حاجی نفسش حق بود. نفرینش بدجوری میگرفت ولی آنها غافل بودند. نمی
فهمیدند.
یک بار در مهدیه وسط ندبه باران شدیدی گرفت. دیدیم آب از
چادر قسمت زنانه پایین می ریزد و مردم دارند خیس می شوند. همراه علی اسماعیلی که
آهن فروش بود رفتیم بالای دیوار خانه که پشتش به خیابان ولیعصر میخورد تا چادر را
لوله کنیم و جلوی آب را بگیریم میخواستیم نگذاریم...