مشخصات کتاب گمشده مجنون
نام : |
کتاب گمشده مجنون |
زندگی نامه سردار شهید محمدرضا کارور |
مولف ، نویسنده : |
مریم عباسی جعفری |
انتشارات، نشر : |
بیست و هفت بعثت |
تعداد صفحات / سایز و مدل : |
/ رقعی شومیز |
شابک : |
9786229797457 |
قیمت پشت جلد : |
139,000 تومان |
قیمت با تخفیف : |
118,000 تومان |
|
کتاب گمشده مجنون, مریم عباسی جعفری, بیست و هفت بعثت
برشی از کتاب:
صدای قرآن
خواندنش میآمد پاسدار جوان با تعریفهایی که از محمدرضا شنیده بود، خیلی با ملاحظه
و رعایت ادب و احترام در فاصله دومتری اش دوزانو نشست گرچه که خود محمدرضا اصلا
اهل این تشریفات نبود، اما بقیه بی اختیار یک احترام خاصی برایش قائل بودند همان
طور که دوزانو نشسته بود خیلی آرام صدا زد «برادر کارور چند دقیقه منتظر جواب شد.
اما جوابی نیامد. صبر کرد چند دقیقه ای به سکوت گذراند. این بار فاصله اش را از
محمدرضا کمتر کرد شاید صدایش را نشنیده باشد. دوباره صدازد «برادر کارور» باز هم
جوابش نیامد وقت کمی داشت و باید خیلی زود به خانه می رفت نزدیکش آمد و سرفه کرد
کمی صدایش را بالاتر برد تا محمدرضا متوجه حضورش شود. محمدرضا در حال تلاوت قرآن
بود با توجه به سابقه خضوع و خشوعی که بچه ها از برادر کارور برایش تعریف کرده
بودند عجیب بود که بخواهد جواب نیروهایش را ندهد با خودش گفت: « عجب آدمیه این همه
من صداش زدم خب به دیقه قرآن خوندنت رو کنار بذاره
این دفعه
تصمیم گرفت روبه رویش بنشیند با کلی خجالت گفت: «برادر کاروزا من چند ساعت مرخصی
میخوام باید سریع برگردم خونه اتفاق مهمی افتاده باید. برم اما هم چنان محمد رضا
را غرق دنیای خودش دید تا آن لحظه حیا مانعش شده بود تا به چشمان فرمانده زل بزند
اما وقتی دید باز هم جوابش را نمی دهد به چشمان محمدرضا خیره شد محمدرضا چشم هایش
را بسته بود و از حفظ قرآن میخواند آن قدر عرق در خواندن قرآن بود که متوجه حضور
او نشده بود. انگار اصلا در این عالم نبود وقتی دید محمدرضا اصلا حواسش به او نیست
بدون اجازه رفت مرخصی حالت محمدرضا طوری بود که نبوی اصلا دلش نیامده بود حال
معنوی اش را به هم بزند.
از مرخصی که برگشت محمدرضا صدایش کرد «ببینم پید احمد کجا
بودی بدون اجازه و یواشکی ۱ چرا سر پست حاضر نشدی؟» سید که تازه او را شناخته بود
در جوابش با خنده و شوخی گفت: « اومدم از شما مرخصی بگیرم، اما شما در این عالم
نبودین در عالم لاهوت پرواز می کردین و چنان عرق گفت و گو با خدا بودین...