مشخصات کتاب معبد زیرزمینی
نام : |
کتاب معبد زیرزمینی |
مولف ، نویسنده : |
معبد زیرزمینی |
انتشارات، نشر : |
کتاب جمکران |
تعداد صفحات / سایز و مدل : |
164 / رقعی, شمیز |
شابک : |
9789649737126 |
قیمت پشت جلد : |
119,000 تومان |
قیمت با تخفیف : |
93,000 تومان |
|
۲۶ مهر، رودخانه فصلی شب
هنوز نیروهای جدید نرسیده بودند امروز اصلا سراغ کانال نرفته بودیم. خاک های زیادی تلنبار شده بودند و حاجی اصرار داشت که دیگر نمی شود این طوری از دید عراقی ها دور ماند باید خاک ها را به جای دیگری منتقل میکردند تا فضای خالی برای کار دوباره پیدا شود.
من توی سنگر دراز کشیده بودم و حاجی رفته بود دنبال کارها نمی دانستم چطوری میخواهند این خاکها را سربه نیست کنند. دم غروب حاجی آمد که بلند شو تا هوا تاریک نشده بریم لبه تونل رو هم خالی کنیم همه خاک ها رو یک باره ببرن.» گفتم: «حاجی چرا ما؟ کار سربازهاست.» حاجی چشم غره رفت یعنی خودت را جمع کن فکر کردی کی هستی؟
پشت سر حاجی نشسته تا کانال رفتیم آسمان از سرخی غروب یک پارچه آتش بود که شروع کردیم خاکها را با بیل بالا ریختن حاجی تراورس ها را که کناره دهانه کانال ریخته بود نشان داد. اینا رو چرا کار نذاشتی؟
چندتایی را در بخش پایین مثل مسیری با پله های بسیار کوتاه کار گذاشته بودم سربازها کمک دست بودند اما بقیه مانده بودند همان جا. گفتم: «حاجی برای سنگر بقیه اش هم باید برای اون بالا بمونه. منتظر بودم خاک ها رو ببرن .
بالای سراشیبی شده بود مثل دهانه بالایی خلیجی که آب پایینش را کامل شسته باشد. حاجی با بیل از تراورس ها بالا رفت.
پس بدو باید بریزیم اون طرف تر که لودر بتونه ببره.
لود.... میخ ماندم روی زمین هنوز تصویر راننده لودری که شهید شده
آن شب توی خانه برای بچه هایش تعریف میکرد. صدای گریه نوزادش را هم همان شب از اتاق بغل شنیده بودم حاجی خودش باید به بچه هایش فکر کند. پس باید به بچه های راننده لودر هم فکر کند. راه افتادم بین سنگرها باید به حاجی میرسیدم. در میان نور کمی که از در سنگرها بیرون میریخت راه میرفتم سرک میکشیدم و سؤال میکردم اما خبری از حاجی نبود. بود، جلوی چشمانم بود. حاجي ! لودر؟
حاجی رفته بود بالا و داشت دولا دولا خاکها را می ریخت دورتر کمرش خم مانده بود تا در دید عراقی ها نباشد. رفتم بالا کمکش ولی راننده لودر از توی کله ام بیرون نمی رفت فقط من که یادم نمانده بود راننده لودر قبلی چطور شهید شد. حتماً بقیه هم پادشان هست. حالا باز هم یک راننده لو در دیگر... یعنی همه چیز باید دست تقدیر و دعا باشد که راننده زنده بماند؟
حاجی گفت: «خوابت نبره؟»
بیل زدم تاریکی داشت توی دشت پخش می شد و دیگر چشم چشم را نمی دید. تا جایی که میشد دهانه کانال را از خاک خالی کردیم، توی تاریکی برگشتیم عقب حاجی دوباره من را توی سنگر تنها گذاشت. نمی توانستم تنها بمانم باید با یکی حرف میزدم. باید میگفتم اگر این یکی راننده لودر شهید شود چه؟ اصلاً زن و بچه اش چه ؟ بعد یکهو یاد قصه ای افتادم که حاجی