مشخصات کتاب سیاحت شرق
نام : |
کتاب سیاحت شرق |
زندگینامه آقا نجفی قوچانی |
مولف ، نویسنده : |
مژگان شیخی |
انتشارات، نشر : |
قدیانی |
تعداد صفحات / سایز و مدل : |
327 / رقعی, شمیز |
شابک : |
9789644173448 |
قیمت پشت جلد : |
125,000 تومان |
قیمت با تخفیف : |
100,000 تومان |
|
وارد نجف شدم به توصیه بعضی از رفقا به حجره یک شیخ خراسانی رفتم. حجره او در مقبره میرزا حسن شیرازی در کنار صحن مطهر و چسبیده به ضلع شمالی آن بود. او شبها در حجره را قفل می کرد و گاهی تا ساعت سه و چهار صبح من در پله های جلوی حجره منتظر می نشستم فکر میکردم شاید نمی خواهد به حجره اش بروم و به همین خاطر کلید را به من نمیدهد. در آن تاریکی شب به غریبی و بی مکانی خودم گریه میکردم از ترس آنکه صاحب حجره از من بدش نیاید کارهای او را در آن چند روز انجام می دادم. آب می آوردم چای میگذاشتم و غذا میپختم. اگر حرفی می زد و قصه های مضحک میگفت با آنکه همه آنها را بهتر از او می دانستم ساکت میشدم و شش دانگ حواسم را متوجه او میکردم. مثل کسی که برای اولین بار است که این چیزها را می شنود، با حرفهای خنده دارش می خندیدم و یا تعجب می کردم.
یک شب خواب دیدم به سردابه ای رفتم که مقبره مرحوم میرزا در آن بود. جوی آبی در آنجا روان بود. چند قدمی به طرف قبله رفتم و کنار آب نشستم. با ته کوزه خار و خاشاک را کنار زدم تا آب صاف نمایان شد. تنگ را پر از آب زلال کردم و بالا آمدم.
از خواب بیدار شدم. این خواب را از رؤیاهای صادق پنداشتم و خوشحال شدم که به اندازه استعداد خود در جوار این نور الهی دارای کمال میشوم و از علوم بهره می برم و کوزه ام پر می شود. بعد از چند روز به حجره دیگری در مدرسه رفتم. حجره بسیار خراب بود و از ترس خراب شدن کسی در آن زندگی نمی کرد. حجره بزرگتر از حجره های دیگر بود و نصف آن پر از خاک و پاره آجر بود. پاره حصیری آنجا انداخته بودند. سقف حجره شکافهای زیادی داشت و گاهی موشها از آن شکافها خاک به پایین می ریختند. به هر حال از بیجایی بهتر بود اثاثیه ام را در آنجا گذاشتم ؛ پتو و عبای کهنه یک سماور حلبی و قوری و استکان تمام اثاثیه ام همین بود. از پولم بیشتر از دو قرآن باقی نمانده بود. شبها لحافم عبایم بود و متکایم دو سه تا آجر.
شب اول به قصد سیاحت و تماشا به درس آخوند ملا محمد کاظم خراسانی رفتم تا آن شب قصد ماندن در نجف و درس خواندن نداشتم. اما وقتی به درس او گوش دادم و آن بیان سحرانگیز را شنیدم بر عمر گذشته ام افسوس خوردم که چرا تا به حال از او غافل بوده ام و مجذوب درس آخوندم شدم. فردای آن روز به من خبر دادند، از دهات قوچان زوار آمده است.
آنها پنج تومان به من پول قرض دادند و من قبضی نوشتم که بتوانند از پدرم بگیرند.
از آن پس هر شبی که به درس آخوند می رفتم، شوق و ذوقم به درس او بیشتر میشد. بعد از دو هفته قلم و کاغذ و دوات آماده کردم و تصمیم به ماندن و درس خواندن گرفتم. یک پنج شنبه - جمعه نشستم و درسهای آن دو هفته را تماماً
نوشتم، هیچ چیزی را فراموش نکرده بودم و مطلبی از قلم نیفتاد. همان طور که در اصفهان خواب دیده بودم آخوند ملا محمد کاظم و کلیه آقایان نجف هر درسی را فقط یک بار می گفتند. در صورتی که آقا سید محمد باقر درچه ای هر درس را سه بار تکرار میکرد و باز شب نمی توانستیم آن را بنویسیم تفاوت از کجا تا به کجا بود؟ به سیزدهم شعبان نزدیک میشدیم و طلاب نجف همه برای زیارت به کربلا رفتند. روز سیزدهم شعبان هم رسید آخرین روزی بود که می شد برای زیارت رفت در آن روز هر چه حساب کردم که با همان چهار قرانی که دارم پیاده بروم و برگردم دیدم نمی شود و خرجم بیش از چهار قرآن می شود.
بالاخره با خود گفتم حالا که امروز نشد بروم، در روز نیمه شعبان به وادی السلام میروم اول زیارت عاشورا میخوانم و بعد از آن به حسین بن علی (ع) از پدرش گلایه میکنم که ای حسین (ع) من عشق زیادی به زیارت شما داشتم ولی علی (ع) این قدر پول به ما نداد که بیایم و شما را زیارت کنم من که برای خودم پول نخواسته ام تا بگوید باید ریاضت کشید چون سفر غیر از حضر است. لوازمی دارد و بایدانسان با اطمینان برود مثل آنکه او در جنگ احد شمشیرش شکست گفت: ای پیغمبر من شمشیر میخواهم. پول خواستن من با وجود چهار قرآن، نظیر شمشیر خواستن او است در جنگ احد. این پول نه برای دنیا که برای آخرت است و حتی برای ریاضت است. چرا که مسافرت با پای پیاده و بدون وسایل در واقع خودش یک ریاضت
بزرگ است، حتی اگر کیسه مسافر پر از پول باشد.
در حجره ام نشسته بودم و این فکر و خیالها را می کردم. دو نفر از طلاب خراسانی که از رفقایم بودند وارد شدند. حال و احوال کردند و نیم ساعتی نشستند. سپس یکی از آن دو نفر شش قرآن به من داد و گفت: این را از آقا سید محمد کاظم یزدی برای تو گرفته ام.
این را گفتند و رفتند. من هم بلافاصله بیرون رفتم یک نان گرفتم در دستمالم پیچیدم و روانه شدم.