کربلا بار
دگر شد میزبان کاروانی بهرش آمد میهمان
پا به دشت کربلا بگذاشتند پرده از غمهای دل برداشـتند
هر که آمد در کنار یار خود تا بگوید راز با دلدار خود
زینب غمدیده
گریان از دو عین خویش را افکند بر قبر حسین
عقده های سینه اش سر باز کرد با برادر درد دل آغاز کرد
یاد ایامی که یاری داشتم باغ و بستان و بهاری داشتم
حیف عمر باغ من
کوتاه بود عمر گلهایم به قــدر آه بود
فصل سبز من به ناگه زرد شد گرمی گلخانه من ســــرد شــد
آتشی در باغ من افروختند لاله هایم را یکایک سوختند
ای دل زینب به عشقت مبتلا گویمت بعد تو با من شد چه ها
با تو بودم تا زمین کربلا بی تو رفتم کوفه تا شام بلا
گر چه از درد فراقت سوختم آتشی در کوفه من افروختم
یا اخا دیدی چه ها در شام شد سوی ما سنگ از فراز بام شد
خنده بر لب داشته کف میزدند شامیان بی حیا دف می زدند
یا اخا دیدم که در کاخ یزید چوب میزد بر لبانت آن پلید
بی تو رفتم من ولی باز آمدم ای به زینب محرم راز آمدم
ای که
سوی شام کردی راهیم دگر مرا بینی دگر نشناسیم
قد کمان و مو سپید و خسته ام طایری مجروح و پر بشکسته ام