نوازش او مثل سوختگی است. جای نوازشش هم از خود گرما ساطع می کند. وارد لابی بیمارستان شده و به آن خیره شدم.
آسانسورها را به طور کامل دور زدم و از پله ها به سمت پشت بام رفتم. پشت بام خنک و ساکت است کاملا برعکس ذهنم. در ذهنم روی زبان و آستین سونی خون ریخته نئو آن قدر لاغر می شود که از بین می رود و قلب سی میان دنده هایش می ایستد در افکار او، آب تمام ساختمان را فرا می گیرد و همه را در خود غرق میکند.
جای انگشت های هیکاری روی بدن میماند. به عادات قدیمی بر می گردم و تند قدم میزنم بالای آن نقطه از مچ دستم چندین بار دستم را حرکت می دهم انگار هیکاری رنگ خود را آنجا باقی گذاشته و اگر روی آن دست یکشم پاک میشود. هر بار لحظه ای که من را به واقعیت برگرداند در ذهنم تکرار میکنم نور خورشید را روی پوستم احساس میکنم صورتم می سوزد و خاکستر می شود و تمام دروغهایی که خود را گول زدم تا باور کنم جلوی چشمم می آید:
ننووسی با هم در مدرسه مشغول نوشتن کتابشان هستند. نئو هیچ زخم و کبودی ای ندارد. دیگر گرفتار آزار و اذیتهای پدرش نیست. پوست سی هیچ زخمی روی خود ندارد. نئو را آخر هفته ها با خود به ساحل میبرد تا با هم شنا کنند و سونی هم همراهشان میرود سونی بچه هایش را بغل گرفته و همسری دارد. هر کسی در این جهان که دلش بخواهد آنها را از روی شن و ماسه رد کرده و به سمت آب میبرد نیشخند میزند و همان طور که موج ها به آرامی پاهایش را میشویند بچه ها را می بوسد. بیماری شان زمانی که ازشان دزدیده شده مرگ همه به گذشته تعلق دارند. آنها زنده می مانند و خوشحال هستند و زندگی میکنند اما این دروغی بیش نیست و هیکاری کاری کرد باورم کنم شاید به واقعیت بدل شود. با این یک روز گفتنها و بازی های همیشگی تظاهرش که با آنها آینده را به بازی میگیرد انگار که از همین الآن نوشته نشده. کاری کرد همه آنها باور کنند چنین آینده ای میتواند به واقعیت بپیوندد.